عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 16
:: باردید دیروز : 23
:: بازدید هفته : 47
:: بازدید ماه : 346
:: بازدید سال : 11815
:: بازدید کلی : 54669

RSS

Powered By
loxblog.Com

...
شنبه 5 اسفند 1398 ساعت 1:26 | بازدید : 645 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

يه ني ني پسره کناره يه ني ني دختر خابيده بوده پسره ميگه:تو دختلي يا پسلي؟ميگه نميدونم.پسره ميگه:الان بهت ميجم.ميره زيره پتو نيگا ميکنه مياد بالا ميگه تو دختلي.دختره ميگه از کجا فهميدي آيا؟ميگه جولابات صولتيه!!!

 

 

پست ارسالی از:شادی یزدانی

 


|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
پارس
پنج شنبه 3 اسفند 1398 ساعت 19:19 | بازدید : 622 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

خانه ات

بوی

پارس می دهد

مرا

به خانه ات دعوت نکن

فرشته ها

وارد خانه ای نمی شوند

که در آن سگ باشد

 

 

***بنده، شادی یزدانی،برای مدت کوتاهی در خدمتتون هستم...راستی سلام!


|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
شکم!
پنج شنبه 3 اسفند 1398 ساعت 2:18 | بازدید : 622 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

چند وقت پیش بودبهم خبر دادن که یه مسابقه ی بزرگ مقاله نویسیه....و بهم پیشنهاد دادن که شرکت کنم! من هم اومدم با چندتا از دوستانی که سر رشته داشتند در این زمینه مشورت کردم ولی نتیجه ای حاصل نشد....

پس از اندیک وقت گذاشتن و تفکر...با شادی یه مقاله ای تهیه و تنظیم کردیم و برای مسابقات ارسال کردیم!

دیروز با من تماس گرفتن و گفتند که امشب برنامه ی اعلام نتیجه اس...!

راس ساعت 7 با شادی به همون مکان منظور که یه سالن سینما بود رفتیم، تا می شد و توانسته بودن....برنامه های بی خود و بی ربط گذاشته بودن!

کم کم داشت خوابم می گرفت که یکی از بچه های تدارکات بهم زنگ زد و گفت: گل پسر، برای شام امشب 3 تا گوسفند سر بریدیم و کباب کردیم....اونم چه کبابی! پا شو بیا تو غذا خوری چندتا سیخ بخور!

منه شکمو هم رفتم....جای همتون خالی! واقعا عجب کبابی بود! در حال خوردن بودم که شادی زنگ زد و گفت: زود بیا...می خوان اعلام نتیجه بکنن!

منم 2 تا سیخ کباب گرفتم دستم و با عجله رفتم طرف سالون! تا در رو باز کردم نزدیک بود سکته کنم!

اخه تا در را باز کردم دیدم که مجری برنامه_اتفاقا دختر عموم بود_ داشت می گفت:

و جایزه ی نفر برتر رشته ی مقاله نویسی، گل پسر و خواهر گرامیشون، شادی....!

من همین طوری جفت کرده بودم! باورم نمیشد! چند بار مجری اعلام کرد ولی من حتی نمی تونستم از جام تکون بخورم!بعدش خانوم مجری شیطنتش گل کرد و گفت:

بله مثل اینکه گل پسر دم درب ورودی خیلی سرشون شلوغه! برای اینکه دست از خوردن برداره و تشریف بیاره روی سن یه کف مرتب به افتخارش بزنید....!

همه برگشته بودن منو نگاه می کردن و می خندیدن! منم خیلی ریلکس داشتم کباب می خوردم و اصلا نمی دونستم در اون موقع چیکار کنم! خلاصه شادی اومد و دستم رو گرفت و بازور برد بالا....

هنوزم تو کفم!




|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
ال سی دی
سه شنبه 1 اسفند 1398 ساعت 12:15 | بازدید : 604 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

من خواب دیدم

که بزودی

پیشانی انسان ها

میشود ال سی دی

و فکر و دل ان ها

اتاق پخش یا برنامه های زنده


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
ترس
یک شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 21:42 | بازدید : 611 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

هر روز که متولد می شوم

خدایی نیز در من به دنیا می آید

ترسم از این است

که در بی خدایی

بمیرم


|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
یاد برادر...
پنج شنبه 26 بهمن 1398 ساعت 20:19 | بازدید : 608 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

خود به چشمت سرمه ی شادی کشیدم

خود به دستِ خود کفن بهرت بریدم

کس چنین روزی نبیند

در چنین ماتم نشیند

بر سر قبرِ جوانان گل نروید

یا اگر روید، کسش از گل نبوید

می شود دیوانه از غم

هر که بوید رنگ ماتم

 

 

***شادی روح همه ی اسیران خاک، صلوات



|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
پست اختصاصی مخصوص نیلوفرآبی عشــــــق(با تشکر)
سه شنبه 24 بهمن 1398 ساعت 20:32 | بازدید : 596 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

"ولنتاین" روز سپاس گذاری از خداوند است

زیرا که عشق را آفرید تا یادمان باشد کسی هست برای عاشق بودن

تا با تمام وجود به او بگوییم

عشق من روزت مبارک......

"ولنتاین مبارک"

 


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
دزد محترم!
یک شنبه 22 بهمن 1398 ساعت 23:8 | بازدید : 594 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

رفت و آمد عقربه ها

در شیار پیشانیت

فریاد می زنند:


روزگار چه دزد محترمی است!!!




|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
خاطره...
شنبه 21 بهمن 1398 ساعت 22:47 | بازدید : 614 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

با عرض سلام و ادب

امشب می خوام یه خاطره ی خیلی جالب از خودم براتون تعریف کنم....به امید اینکه بتونم در این شب زیبا لبخند رو، روی لباتون ببینم!

یه پسر عمویی دارم اسمش رضاست...من با آقا رضا یه زمانی خیلی جور بودم و رفیق بودم! چون که هم خونه هامون نزدیک هم بود و هم اختلاف سنی خیلی کمی هم با هم داشتیم(حدود2ماه ایشون بزرگترن!!) از سال اول دبستان هم توی یک مدرسه درس خوندیم تا دیپلم گرفتیم ولی برای ادامه تحصیل در مدارج بالاتر، از هم جدا شدیم!

سال سوم دبیرستان بودیم....دبیر درس عربی مون، اون یکی پسر عمویمون که حدود 15یا 16 سال با ما اختلاف سنی داره، که اسمشون هم آقا حسن هستش، بودند!

آقا حسن اخلاق بخصوصی دارن...خیلی خشک و جدی هستند، بخصوص هنگام تدریس! و هنوز هم نمی دونم چرا انقد علاقه داشت که عمو زادهاشو کتک بزنه...همیشه دنبال بهونه بود!

عید سال85  رو به اتمام بود...آخرین جمه ی تعطیلات نوروز بود که من و رضا توی اتاق من، مشغول بازی با پلی استیشن بودیم! حدود4 عصر بود که یهو مادرم اومد تو اتاق و گفت، پاشید جمع کنید....برای شام عموهات دارن میان اینجا، بلند شید برید خرید...رضا پا صدایی لرزون گفت:زن عمو؟ اقا حسنم دعوت کردید؟ مامان فقط سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد!

ما دو 2 تا هم از ترس آقا حسن بلند شدیم و تموم خرید خونه و نظافت رو انجام دادیم! شب همه دور هم نشسته بودیم! من و رضا هم مثل همیشه جفت هم نشسته بودیم و هی با خودمون می گفتیمو می خندیدم که یه لحظه من متوجه ی نگاه سنگین حسن شدم! یواش گفتم رضا بدبخت شدیم! در همین حین حسن ، صدامون کرد و گفت بیاید کارتون دارم...خلاصه تهدیدمون کرد که فردا صبح که میاد مدرسه باید 3 بار از روی کل کتاب عربی سال سوم انسانی رو نویسی کنید و تمام تمرینات رو هم باید جواب بدید، وای به حالتون کامل ننویسید!!!


مهمونی برای من و رضا عذا شد! از همون موقع شروع کردیم نوشتن، راس ساعت 7 صبح نوشتن تموم شد....با خستگی تموم بلند شدیم رفتیم مدرسه! اول صبح اومد تو کلاس و گفت: رضا و گل پسر، با دفتراشون پای تخته...!

هر چی دفتر های ما رو زیر و رو کرد نتونست نقطه ضعفی پیدا کنه...گفت خوب...خوب نوشتید...حالا موقع درس جواب دادنه...باور کنید دوستان هر چی می تونست سوال پرسید و ما درست جواب دادیم....

خلاصه هر کاری کرد نتونست بهانه ای جور کنه...از صندلی اش بلند و اومد جلوی من ایستاد...یکم نگاهم کرد و بعدش یهو شروع کرد تو سر و کله ی من زدن... هی مدام غر می زد که پدر سوخته زن عموی منو اذیت میکنه؟ چرا به حرفش گوش نمی دی؟...جاتون نخالی...حدود 10 دقیقه منو کتک زد و رفت سراغ اقا رضا....حسابی از خجالت اون هم در اومد و مدام داد می زد تو سرش که چرا عموی منو اذیت می کنی؟ چرا ماشینشو هی بر میداری؟

این جریان ادامه دارد....


|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
خداوکیلی این خانواده اس من دارم؟؟؟
پنج شنبه 19 بهمن 1398 ساعت 21:54 | بازدید : 557 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

سلام! اگه خاطر شریفتون باشه قبلن یه پست تحت این عنوان ارسال کرده بودم...فلذا این پست قسمت 2 می باشه!

یه شخصیتی می گفت که اگه می خواهید میزان محبوبیتتون رو در بن اعضای خانوادتون بسنجید، یه وقتی که حواسشون نیست برید سر گوشی موبایلشون و برید توی لیست مخاطبین و ببینید شما رو با چه اسمی ذخیره کرده اند!!!(شما هم این کار رو بکنید....جالبه)


 

چند روز پیش این کار رو من انجام دادم و به این نتیجه رسیدم! و قیافه ام این طوری شد:

 

گوشی پدرم:مرشد کامل!

گوشی مادرم:با کمال تاسف نمی دونم چرا هیچ کدوم از خط های من توی لیست مخاطبین گوشی مادرم ذخیره نشده بود!

گوشی اجی بزرگه:آنفس

گوشی اجی دومیه:این جور ذخیره شده بود: داداش....(اسم خودم)

گوشی اجی سومیه:داداش کوچیکه+جونم

گوشی اجی کوچیکه: گاومیش!!!

 

 


|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6