با عرض سلام و ادب
امشب می خوام یه خاطره ی خیلی جالب از خودم براتون تعریف کنم....به امید اینکه بتونم در این شب زیبا لبخند رو، روی لباتون ببینم!
یه پسر عمویی دارم اسمش رضاست...من با آقا رضا یه زمانی خیلی جور بودم و رفیق بودم! چون که هم خونه هامون نزدیک هم بود و هم اختلاف سنی خیلی کمی هم با هم داشتیم(حدود2ماه ایشون بزرگترن!!) از سال اول دبستان هم توی یک مدرسه درس خوندیم تا دیپلم گرفتیم ولی برای ادامه تحصیل در مدارج بالاتر، از هم جدا شدیم!
سال سوم دبیرستان بودیم....دبیر درس عربی مون، اون یکی پسر عمویمون که حدود 15یا 16 سال با ما اختلاف سنی داره، که اسمشون هم آقا حسن هستش، بودند!
آقا حسن اخلاق بخصوصی دارن...خیلی خشک و جدی هستند، بخصوص هنگام تدریس! و هنوز هم نمی دونم چرا انقد علاقه داشت که عمو زادهاشو کتک بزنه...همیشه دنبال بهونه بود!
عید سال85 رو به اتمام بود...آخرین جمه ی تعطیلات نوروز بود که من و رضا توی اتاق من، مشغول بازی با پلی استیشن بودیم! حدود4 عصر بود که یهو مادرم اومد تو اتاق و گفت، پاشید جمع کنید....برای شام عموهات دارن میان اینجا، بلند شید برید خرید...رضا پا صدایی لرزون گفت:زن عمو؟ اقا حسنم دعوت کردید؟ مامان فقط سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد!
ما دو 2 تا هم از ترس آقا حسن بلند شدیم و تموم خرید خونه و نظافت رو انجام دادیم! شب همه دور هم نشسته بودیم! من و رضا هم مثل همیشه جفت هم نشسته بودیم و هی با خودمون می گفتیمو می خندیدم که یه لحظه من متوجه ی نگاه سنگین حسن شدم! یواش گفتم رضا بدبخت شدیم! در همین حین حسن ، صدامون کرد و گفت بیاید کارتون دارم...خلاصه تهدیدمون کرد که فردا صبح که میاد مدرسه باید 3 بار از روی کل کتاب عربی سال سوم انسانی رو نویسی کنید و تمام تمرینات رو هم باید جواب بدید، وای به حالتون کامل ننویسید!!!
مهمونی برای من و رضا عذا شد! از همون موقع شروع کردیم نوشتن، راس ساعت 7 صبح نوشتن تموم شد....با خستگی تموم بلند شدیم رفتیم مدرسه! اول صبح اومد تو کلاس و گفت: رضا و گل پسر، با دفتراشون پای تخته...!
هر چی دفتر های ما رو زیر و رو کرد نتونست نقطه ضعفی پیدا کنه...گفت خوب...خوب نوشتید...حالا موقع درس جواب دادنه...باور کنید دوستان هر چی می تونست سوال پرسید و ما درست جواب دادیم....
خلاصه هر کاری کرد نتونست بهانه ای جور کنه...از صندلی اش بلند و اومد جلوی من ایستاد...یکم نگاهم کرد و بعدش یهو شروع کرد تو سر و کله ی من زدن... هی مدام غر می زد که پدر سوخته زن عموی منو اذیت میکنه؟ چرا به حرفش گوش نمی دی؟...جاتون نخالی...حدود 10 دقیقه منو کتک زد و رفت سراغ اقا رضا....حسابی از خجالت اون هم در اومد و مدام داد می زد تو سرش که چرا عموی منو اذیت می کنی؟ چرا ماشینشو هی بر میداری؟
این جریان ادامه دارد....
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4