خاطره...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 13
:: باردید دیروز : 119
:: بازدید هفته : 13
:: بازدید ماه : 1605
:: بازدید سال : 3670
:: بازدید کلی : 46524

RSS

Powered By
loxblog.Com

خاطره...
شنبه 21 بهمن 1398 ساعت 22:47 | بازدید : 570 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

با عرض سلام و ادب

امشب می خوام یه خاطره ی خیلی جالب از خودم براتون تعریف کنم....به امید اینکه بتونم در این شب زیبا لبخند رو، روی لباتون ببینم!

یه پسر عمویی دارم اسمش رضاست...من با آقا رضا یه زمانی خیلی جور بودم و رفیق بودم! چون که هم خونه هامون نزدیک هم بود و هم اختلاف سنی خیلی کمی هم با هم داشتیم(حدود2ماه ایشون بزرگترن!!) از سال اول دبستان هم توی یک مدرسه درس خوندیم تا دیپلم گرفتیم ولی برای ادامه تحصیل در مدارج بالاتر، از هم جدا شدیم!

سال سوم دبیرستان بودیم....دبیر درس عربی مون، اون یکی پسر عمویمون که حدود 15یا 16 سال با ما اختلاف سنی داره، که اسمشون هم آقا حسن هستش، بودند!

آقا حسن اخلاق بخصوصی دارن...خیلی خشک و جدی هستند، بخصوص هنگام تدریس! و هنوز هم نمی دونم چرا انقد علاقه داشت که عمو زادهاشو کتک بزنه...همیشه دنبال بهونه بود!

عید سال85  رو به اتمام بود...آخرین جمه ی تعطیلات نوروز بود که من و رضا توی اتاق من، مشغول بازی با پلی استیشن بودیم! حدود4 عصر بود که یهو مادرم اومد تو اتاق و گفت، پاشید جمع کنید....برای شام عموهات دارن میان اینجا، بلند شید برید خرید...رضا پا صدایی لرزون گفت:زن عمو؟ اقا حسنم دعوت کردید؟ مامان فقط سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد!

ما دو 2 تا هم از ترس آقا حسن بلند شدیم و تموم خرید خونه و نظافت رو انجام دادیم! شب همه دور هم نشسته بودیم! من و رضا هم مثل همیشه جفت هم نشسته بودیم و هی با خودمون می گفتیمو می خندیدم که یه لحظه من متوجه ی نگاه سنگین حسن شدم! یواش گفتم رضا بدبخت شدیم! در همین حین حسن ، صدامون کرد و گفت بیاید کارتون دارم...خلاصه تهدیدمون کرد که فردا صبح که میاد مدرسه باید 3 بار از روی کل کتاب عربی سال سوم انسانی رو نویسی کنید و تمام تمرینات رو هم باید جواب بدید، وای به حالتون کامل ننویسید!!!


مهمونی برای من و رضا عذا شد! از همون موقع شروع کردیم نوشتن، راس ساعت 7 صبح نوشتن تموم شد....با خستگی تموم بلند شدیم رفتیم مدرسه! اول صبح اومد تو کلاس و گفت: رضا و گل پسر، با دفتراشون پای تخته...!

هر چی دفتر های ما رو زیر و رو کرد نتونست نقطه ضعفی پیدا کنه...گفت خوب...خوب نوشتید...حالا موقع درس جواب دادنه...باور کنید دوستان هر چی می تونست سوال پرسید و ما درست جواب دادیم....

خلاصه هر کاری کرد نتونست بهانه ای جور کنه...از صندلی اش بلند و اومد جلوی من ایستاد...یکم نگاهم کرد و بعدش یهو شروع کرد تو سر و کله ی من زدن... هی مدام غر می زد که پدر سوخته زن عموی منو اذیت میکنه؟ چرا به حرفش گوش نمی دی؟...جاتون نخالی...حدود 10 دقیقه منو کتک زد و رفت سراغ اقا رضا....حسابی از خجالت اون هم در اومد و مدام داد می زد تو سرش که چرا عموی منو اذیت می کنی؟ چرا ماشینشو هی بر میداری؟

این جریان ادامه دارد....




|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
raha در تاریخ : 1391/11/28/6 - - گفته است :
ma khodemon hamin emroz ye balayi sare moalem ovordim ke goft goh khordam moalem shodam va vase hamishe raft peye karesh.vali male shoma ham khob bod be man ham sar bezanid

<-CommentGAvator->
ღ ҎдЯ†ИдⱫ ღ در تاریخ : 1391/11/24/2 - - گفته است :
ناراحت نشی ها ولی شما پسرا چرا معلم ذلیلید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ما دخترا رو همچین چیزی بگن عمرا بنویسیم

<-CommentGAvator->
عطیه در تاریخ : 1391/11/23/1 - - گفته است :
//نمیدانم خواب هایت را با چه کسی



شریک میشوی ...





❤امـــــــــــــــــــا❤ هنوز هم شریک





تمام بیخوابی های من تویـــــــی...//

_///_____________///_________//



پیشاپیش روز عشق و دوستی مبارک...پیش ما بیا
پاسخ:چشــــــم

<-CommentGAvator->
♥ღஜܓܨشبـــــــــــنم ♥ღஜܓܨ در تاریخ : 1391/11/22/0 - - گفته است :
عزیزم اون وبم فیلتر شد درستش کردم اینم آدرس جدیدمه با این آدرس لینکم کن

<-CommentGAvator->
KiMiYa در تاریخ : 1391/11/22/0 - - گفته است :
عجـــــــــــــــــــــب

ابهتي داشته واسه خودش

اين آقا حسن

<-CommentGAvator->
هانیه در تاریخ : 1391/11/21/6 - - گفته است :
ای وای
گل پسر؟؟؟
چه جونی داشتید نوشتید والا
من بودم عمرا نمینوشتم
خودتو میزدی مریضی فرداش نمیرفتی!!!
شوخی کردم........حالا عیبی نداره چوب معلم گله...هرکی نخوره...........


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: