سوم،چارم عید بود که بر اساس یک تصمیم عجولانه قرار شد که یه سفر خونوادگی داشته باشیم به اصفهان!
ساعت 8/5 شب بود که با 4 تا ماشین (زاتیا-پارس-206-405) از شیراز زدیم بیرون!
مسافرت خانوادگی بود ولی پدر و مادر من تشریف نیاوردن! من و خواهرام به نمایندگی خانواده ی محترم خودمون توی این مسافرت شرکت نمودیم!
باید عرض کنم در این قسمت باید با هم سفرانم آشناتون کنم:
1. سرنشینان پارس:پسر عمویم {اقا نیما} با خانومش.
2. سرنشینان 206 : پسر عمه ام{ آقا بهنام} با خانومش
3. سرنشینان 405:داماد عمه ام همراه با دختر عمه و خوده عمه ی گرامی!
4. سرنشینان زانتیا:خودم تنها و ابجیام... گاهی وقتا برای اینکه حوصله ام سر نره پسر عمه کوچیکه {مرتضی} را می اوردم پیشم! {اخه میدونید که دختر ها تو حال و هوای خودشون بودن! من هم حوصله ام سر میرفت!}
خیلی حال داد تو جاده!!! جاتون خالی!
آباده حدود ساعت 12 شب جاتون خالی شام میل کردیم و ادامه ی راه!!!
حدود ساعت 3 صبح بود که رسیدیم اصفهان! هرچی این ور و اون ور رفتیم مقصد مورد نظرمون را پیدا نکردیم!
لذا تصمیم بر آن گرفته شد که از یه نفر بپرسیم!
همین طور که داشتیم میرفتیم من یه نفر را که با لباس ورزشی گویا در ساعت 3 صبح در حال ورزش کردن بود را دیدم!
زدم کنار و آدرس را ازش پرسیدم!
اوشون هم یکم دور و برش را نگاه کرد و کاملن محرمانه پریدن تو ماشین!
و همون طور که لبخند ژکونت بر لب داشت گفت شما میخواهید برید همون جا که من دارم میرم!
پس برو تا بریم!
جاتون نه خالی حدود 20 دیقه ما را توی شهر گردونذ!
بعد 20 دیقه رسیدیم در یه خونه!
اوشون گفت :خب نگه دار، دست درد نکنه و پیدا شد!!!!
من هم سریع پیدا شدم و گفتم : پس کو آدرس؟
لبخندی زد و گفت :هان داش یادم میرفت...! خب میدونی من زیاد مطمن نیستم، ولی اگه برین سر چار راه بالایی آدرستون را بپرسین، راه را نشونتون میدن!
من هم برای اولین بار توی عمرم خودم را کنترل کردم و فقط شخص را نگاه کردم! و راه افتادیم! همه عصاب خورد! بی خوابی در حد المپیک!
خب اینجا را سانسور میکنم که بعدش چه اتفاقی افتاد چون اگه بگم براتون خاطرتون مکدر میشه!
فقط بدونید یه بلایی سرمون اومد که باعث شد 3 تا ماشین همراه هرچی پول داشتن بذارن روی هم و بدن به اون شخص!
فقط گذرا بگم که وقتی که من راه افتادم و از کوچه اومدم بیرون مثل اینکه اقا نیما کار خودش را کرده بود و...
من هر چی تو آینه میدیم ماشینی پشت سرم نمی دیدم!
یه دفعه گوشی ابجیم زنگ خورد!!!کی بود؟ منیره....! همسر آقا بهنام! که مدام جیغ میزد و فقط می شنیدم که می گفت تو را خدا بگو هادی برگرد ... بگو هادی زود بیا کشتنش!!!کشتش....
خب فک کنم تا اینجا دیگه کافی باشه! ادامه اش را بعدا براتون میگم ! یاعلی
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2