سلام دوستان به درخواست عزیزان بازم با یه خاطره در خدمتتونم! با اجازه دوستان من از19سالگی با گواهینامه ی پایه1 داداش مرحومم پشت اتوبوس می شستم! تا اسفند ماه 89 بود که به اصرار دوست عزیزم،اقا کامران برای گواهینامه ی پایه 1 اقدام کردیم. مراحل فنی و شهر را در خود شهرمون (شیراز)گذروندیم ولی یه مشکلی پیش اومد که مجبورا برای گذروندن مرحله ی اخر(تپه )ارجاع شدیم به تهران... ولی چون به تعطیلات نوروز رسیدیم این کار به 7 فروردین موکول شد... رفتیم تهران...یه جایی بود مثل پادگان که روی سینه ی کوه واقع شده بود...قسمت شمالی امتحان گرفته می شد... از همون موقع که اقا کامران چشمش به سرهنگه افتاد شروع کرد چابلوسی و پاچه خواری که جناب سردار باعث افتخاره منه که شما از من امتحان بگیرین و جناب سرتیپ ماشنیدیم شما از هر کی امتحان گرفتین در اینده راننده های موفقی شدن...نفر اول من نشستم پشت ماشین و تپه ها رو رد کردمو قبول شدم...نوبت اقا کامران شد و نشست پشت ماشین داشتیم از یه تپه می رفتیم بالا که یهو در جا ایستادیم که جناب سرهنگ گفت: 1دیقه فرصت داری اگه خاموش نکردی و راه افتادی قبولی... ولی...ماشین خاموش شد... بلافاصله کامران شروع کرد:جناب سرتیپ من 4تا بچه یتیم رو دستمه! من از روستا اومدم! زن همسایمون زنم نشد...20ملیون بدهکارم و... سرهنگ فکری کرد و
گفت: گفتی از روستا اومدی؟
کامران:بله سردار...
سرهنگ:پیاده شو...
سرهنگ خودش از اون طرف پیاده شد و اومد پشت کامران وایستاد و یه لگد زد پشت کامران و بلند گفت:تو باید بری همون شهرتون خر برونی...
ما هم سر بزیر راه افتادیم و از خجالت داشتیم می مردیم(اخه همه جمعیت داشت بهمون می خندیدند) 20قدم اومدیم پایان تر که کامران یهو برگشت و داد زد: جناب سرباز!!!! با اجازه ات من رفتم سوار بابات بشم....
واااااای من که نمی دونستم چه طور فرار کنم...
رسیدیدم دم پادگان که یه زانتیا پیچید که بیاد داخل... کامران پرید جلو و گفت اقا 20 هزار تومن در بست... اون هم کپ کرد و گفت:بیاین بالا... تا سوار شدیم کامران شروع کرد جریان رو تعریف کرد و تا تونستی یک مشت فحش آبدار نثار سرهنگ کرد
راننده ی زانتیا بر گشت و بهمون گفت:
_مگه از امتحان رانندگی میاین؟؟ گفتیم
_اره..
_هر دوتا تون رد شدین؟
_من گفتم: نه من رد نشدم...
_بچه کجایین؟
_شیراز...
زد رو ترمز و یه نگاهی بهمون کرد و دور زد رفت طرف پادگان... ما که مات و مبهوت فقط نیگا می کردیمو هیچی نمی گفتیم...
رفتیم داخل و به کامران گفت پرونده تا بده... و پیاده شد... 10 دیقه دیگه بر گشت و گفت کجا می رین؟ ادرس یه پارکینگی که ماشینمون رو توش گذاشته بودیم دادیم...
وقتی خواستیم پیاده بشیم مرد ناشناس پرونده ی کامران رو بهش داد و گفت: اقا کامران، این جناب سربازی که می خوای بری سوار باباش بشی، پدر منه....
و رفت... کامران داشت سکته می زد ...
کامران پرونده شو باز کرد و دید یه مهر سبزی گوشیه ی کاغذ درخواستش زده شده:قبول
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0