گواهینامه پایه 1....(خاطره)


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 26
:: باردید دیروز : 158
:: بازدید هفته : 202
:: بازدید ماه : 184
:: بازدید سال : 3859
:: بازدید کلی : 46713

RSS

Powered By
loxblog.Com

گواهینامه پایه 1....(خاطره)
جمعه 24 آذر 1398 ساعت 12:21 | بازدید : 573 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

سلام دوستان به درخواست عزیزان بازم با یه خاطره در خدمتتونم! با اجازه دوستان من از19سالگی با گواهینامه ی پایه1 داداش مرحومم پشت اتوبوس می شستم! تا اسفند ماه 89 بود که به اصرار دوست عزیزم،اقا کامران برای گواهینامه ی پایه 1 اقدام کردیم. مراحل فنی و شهر را در خود شهرمون (شیراز)گذروندیم ولی یه مشکلی پیش اومد که مجبورا برای گذروندن مرحله ی اخر(تپه )ارجاع شدیم به تهران... ولی چون به تعطیلات نوروز رسیدیم این کار به 7 فروردین موکول شد... رفتیم تهران...یه جایی بود مثل پادگان که روی سینه ی کوه واقع شده بود...قسمت شمالی امتحان گرفته می شد... از همون موقع که اقا کامران چشمش به سرهنگه افتاد شروع کرد چابلوسی و پاچه خواری که جناب سردار باعث افتخاره منه که شما از من امتحان بگیرین و جناب سرتیپ ماشنیدیم شما از هر کی امتحان گرفتین در اینده راننده های موفقی شدن...نفر اول من نشستم پشت ماشین و تپه ها رو رد کردمو قبول شدم...نوبت اقا کامران شد و نشست پشت ماشین داشتیم از یه تپه می رفتیم بالا که یهو در جا ایستادیم که جناب سرهنگ گفت: 1دیقه فرصت داری اگه خاموش نکردی و راه افتادی قبولی... ولی...ماشین خاموش شد... بلافاصله کامران شروع کرد:جناب سرتیپ من 4تا بچه یتیم رو دستمه! من از روستا اومدم! زن همسایمون زنم نشد...20ملیون بدهکارم و... سرهنگ فکری کرد و

گفت: گفتی از روستا اومدی؟

کامران:بله سردار...

سرهنگ:پیاده شو...

سرهنگ خودش از اون طرف پیاده شد و اومد پشت کامران وایستاد و یه لگد زد پشت کامران و بلند گفت:تو باید بری همون شهرتون خر برونی...

ما هم سر بزیر راه افتادیم و از خجالت داشتیم می مردیم(اخه همه جمعیت داشت بهمون می خندیدند) 20قدم اومدیم پایان تر که کامران یهو برگشت و داد زد: جناب سرباز!!!! با اجازه ات من رفتم سوار بابات بشم....

واااااای من که نمی دونستم چه طور فرار کنم...

رسیدیدم دم پادگان که یه زانتیا پیچید که بیاد داخل... کامران پرید جلو و گفت اقا 20 هزار تومن در بست... اون هم کپ کرد و گفت:بیاین بالا... تا سوار شدیم کامران شروع کرد جریان رو تعریف کرد و تا تونستی یک مشت فحش آبدار نثار سرهنگ کرد

راننده ی زانتیا بر گشت و بهمون گفت:

_مگه از امتحان رانندگی میاین؟؟ گفتیم

_اره..

_هر دوتا تون رد شدین؟

_من گفتم: نه من رد نشدم...

_بچه کجایین؟

_شیراز...

زد رو ترمز و یه نگاهی بهمون کرد و دور زد رفت طرف پادگان... ما که مات و مبهوت فقط نیگا می کردیمو هیچی نمی گفتیم...

رفتیم داخل و به کامران گفت پرونده تا بده... و پیاده شد... 10 دیقه دیگه بر گشت و گفت کجا می رین؟ ادرس یه پارکینگی که ماشینمون رو توش گذاشته بودیم دادیم...

وقتی خواستیم پیاده بشیم مرد ناشناس پرونده ی کامران رو بهش داد و گفت: اقا کامران، این جناب سربازی که می خوای بری سوار باباش بشی، پدر منه....

و رفت... کامران داشت سکته می زد ...

کامران پرونده شو باز کرد و دید یه مهر سبزی گوشیه ی کاغذ درخواستش زده شده:قبول




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
♥ ..هسـ ـ ــ ـ ـتـ ـ ـ ـــی.. ♥ در تاریخ : 1391/9/25/6 - - گفته است :
khateratam banamak bud...

<-CommentGAvator->
هانیه در تاریخ : 1391/9/25/6 - - گفته است :
عرق ملی ببخشید عرق همشهری گرایی ایزدمهر گل کرده

<-CommentGAvator->
yas در تاریخ : 1391/9/24/5 - - گفته است :
واااااااااااااااااااای عجب خاطره ای!!!

<-CommentGAvator->
هانیه در تاریخ : 1391/9/24/5 - - گفته است :

جالب تموم شد

<-CommentGAvator->
!@! در تاریخ : 1391/9/24/5 - - گفته است :

<-CommentGAvator->
کلبـــــــــه تنهــــــــــــــایی!!! در تاریخ : 1391/9/24/5 - - گفته است :
ز من به من نصیحت

اونیکه یک بار نتهات گذاشت بازم تنهات میزاره

اونیکه یک بار بهت خیانت کرد بازم خیانت می کنه

اونیکه یک بار رفیق نیمه راه شده بازم وسط راه رهایت میکنه

اونیکه رفته دیگه رفته.درو به روش ببند و نزار با زندگیت بازی کنه

دیگه هیچوقت بهش اعتماد نکن

هیچوقت"
------------------------
بچه ی شیرازه دیگه

<-CommentGAvator->
heliya در تاریخ : 1391/9/24/5 - - گفته است :
دیگر نمیتوانم متن های طولانی را
تا آخرش بخوانم
تقصیر خودت بود
… آمدی
رفتی …
به هر چه کوتاه
عادتم دادی …

<-CommentGAvator->
عطی در تاریخ : 1391/9/24/5 - - گفته است :
سلام لینک شدی خاطره ی جالبی بود

<-CommentGAvator->
... در تاریخ : 1391/9/24/5 - - گفته است :
این یه مدلشو دیگه ندیده بودم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: