تلفن قطع نشده بود که داد زدم سر مهسا{آبجی کوچیکه که دختریست وحشتناک باهوش، زیرک، بانشاط و...ایشون 1 سال با من اختلاف سنی دارن! } گفتم چیه؟؟؟ کیگه؟؟؟
-گفت: هادی تو را خدا دور بزن... برگرد...
من باسرعت هرچه تمام تر دور زد م و برگشتم توی اون کوچه!
من ماشین را سر کوچه پارک کردم و گفتم کسی پیدا نمی شه تا من برگردم {این جمله را با تشر گفتم!!} حرفم تموم نشده بود که مهسا زودتر من پیدا شده بود!!! پشت سرش شادی{ابجی دومیه!} دوربین بدست پیداه شده بود!
من همین طور که سیگار زیر لب داشتم{خدا را شکر 4 ماه هس که گذاشتم کنار} نزدیک صحنه شدم!!!
در یه نگاه دیدم که نیما و بهنام و داماد عمه!!! دارن دل و روده ی طرف را میریزن بالا!!!
سیگار را انداختم و باسرعت رفتم طرفشون و جدا شون کردم و پشتم را کردم به مرده و برگشتم روبروی نیما و بهنام...
- گفتم : چیکارش دارین بد بخت را {بشدت داغ کرده بودم و فریاد میزدم} که از سر و صدای ما تازه آقا مرتضی متوجه قضیه شده بود و از خواب ناز بیدار شد و از ماشین پیاده شد!!!
هنوز داد میزدم که چیکارش دارین؟؟؟ که دیدم بهنام با عصبانیت گفت:
- ما داشتیم پشت سرت میومدیم که یه دفعه یه حرکت زشتی انجام داد و با نیشخند گفت:.....!!!
من که تا اون موقع ریلکس بودم برگشتم طرفش و یه نگاه بهش کردم!!
ناگهان زیر چشمی دیدم که مرتضی دست کرده توی جیبش و داره یه چیزی را از توی جیبش در میاره بیچاره حسابی قاطی کرده بود!!!
یه اشاره کردم به نیما که حواست بهش باشه!!!
و شروع کردم به پرخا شجویی با اون مرده!!!
که یه دفعه جیغ مرده رفت هوا!!!
من حسابی تعجب کرده بودم!!! اخه دیدم یه دفعه مرتضی دم پای من افتاده و اون مرده داره داد و فریاد میکنه!!!
دیگه متوجه ی همه چیز شدم!!!
بله مرتضی کار خودش را کرده بود...!
بشدت غیرتی شده بود و با اون چا قوش زده بود توی پای مرد بدبخت!!! ولی چرا روی زمین افتاده بود؟؟؟
بله آقا نیما پا داده بودن دم پاش!!!
مرده دیگه ول کن نبود.. مدام داد و فریاد میکرد و میگفت وای دارم میمیرم!!!
من که ترسیده بودم همسایه ها بیدار بشن، با زحمت مرده را کشوندم توی ماشین بهنام ، کسی از ترس حتی نفس نمیکشید!!!
بهش گفتم:
- هنوز که نمردی! خودم میرسونمت بیمارستان! تا اینا گفتم بازم صداش رفت بالا و گفت:
- خرج بیمارستان را از کجا بیارم؟ من فهمیدم جریان از چه قراره!!!
اشاره کردم به اون 3 تا و گفتم جیباتونا خالی کنید بهش بدید! و برای اینکه کم نیارم اشاره کردم به مهسا و یه چشمک بهش زدم و گفتم: برو هر چی پول توی کیف پولیم توی ماشین هست بیار!!!
اون هم به سرعت رفت و بایه تراول 50 هزاری برگشت!!!
و به من چشمک زد و گفت: بیا هادی همش همین بود!!!
من هم همه ی پول ها را گرفتم و دادم به مرده! و بش گفت: راضی شدی؟ با تکان دادن سر فهمیدم جوابش مثبت بود!!!
کلید خونه اش را گرفتم و در خونه اش را بازکردم و انداختمش تو خونه!!!
البته زخم پاش زیاد مهم نبود و سطحی بود!
برگشتم روبه روی همه و گفتم : بهتره زودتر بریم!
اشاره کردم به مهسا که بریم.
اواسط کوچه بودیم که به مهسا گفتم: چقدر تو کیفم بود؟
گفت:500تومن!!!
گفتم: جون من راس میگی؟
گفت: جان هادی...
خوشحلی توی چشمام برق میزد!!! قربون صدقه ی مهسا رفتم و یه بار دیگه به این ابجی باهوش افتخار کردم!
وقتی رسیدیم توی ماشین بلافاصله 2 تا تراول 50 تومنی گذاشتم کف دستش! گفتم بچه حواستون باشه ما اصلا پول نداریما؟؟؟؟
یه وقت سوتی ندید!
دیگه ساعت حدود 4/5 صبح بود!! رفتیم تو یه پارک نزدیک همون محل!!
وقتی پیدا شدم یادم افتاد که فراموش کردیم چادر را بیاریم!
یه بار دیگه نیما بزرگواری کرد و ما را فرستاد توی چادر خودشون!
نیما و خانومش هم مجبور شدن تو ماشین بخوابن!
همه رفته داشتیم آماده میشدیم برای خواب که عمه ام یه اشاره کرد به من و گفت: ببین مرتضی چه شه؟ نمیاد بخوابه!
رو کردم به مرتضی و گفتم : پسر چرا نمیری بخوابی؟
- گفت : جون هادی اصلا خوابم نمیاد!!!
- گفتم: خب بیا این سویچ ماشین من را بگیر برو تو ماشین بشین اگه هم خواستی چند تا فیلم ببین!!! یا اگه خواستی برو یه دور بزن!
همین را که گفتم انگار دنیا را بش دادم! خیلی خوشحا ل شد و تشکر کرد! وقتی که داش میرفت طرف ماشین صداش کردم و گفتم:
- مرتضی فقط جان مادرت هرکاری می خوای بکن، ولی دیگه شر درست نکن!
با لبخند گفت : خیالت راحت!!!
یه دفعه بازم صداش زدم و گفتم: بیا ...! اومد پیشم و گفت:جون؟
- گفتم: چاقو را بده به من!!!
بیچاره بی چون و چرا چاقو را گذاش کف دستم و رفت...!!!
سوار ماشین شد و رفت! تا خود صبح هم نیومد!!! قبل خواب شادی برایمون فیلمی که گرفته بود را روی دوربینش نمایش داد. بعد از کلی خنده و شوخی خوابیدیم.
صبح که برگشته بود،نمی دونم چیکار کرده بود ولی از بوی عطر و ادکلن نه میشد طرف مرتضی رفت، و نه طرف ماشین!!!
با دست پر هم برگشته بود، جاتون خالی نمی دونم از کجا نون سنگک و کله پاچه خریده بود!!!
تا دیدمش گفتم: مگه تو پول داری؟
- گفت : چه طور مگه؟
- گفتم: مگه پولاتا دیشب ندادی به اون طرف؟
- گفت : چرا...!!!
- گفتم:خب؟؟؟ اینا را چه طوری خریدی؟
- جواب داد: جون هادی گیر نده!!!
همه خوش و خرم نشستیم سر سفره، وقتی میخواستم شروع کنم، رو کردم به مرتضی و گفتم : مرتضی خداوکیلی حلاله بخوریم؟
گفت : این چه حرفیه؟ داداش... حلال حلاله...
گفتم: نه از اون لحاظ!!! منظورم اینه که یه وقت تک{خدمتون عرض کنم که تک زدن کنایه از: بلند کردن،به عبارتی دزدیده باشی} نزده باشی!!
جواب داد: نه جون هادی!
بعد صبحانه همه دور هم نشسته بودیم که یواش در گوش شادی گفتم: کاشکی قلیون را آورده بودیم! که یه دفعه مهسا شنید و با هیجان گفت: قربون داداشم برم، من برات اوردم!
و بلند شد رفت آوردش از توی صندوق عقب!
مرتضی تا چشمش به قلیون افتاد از جا پرید و رفت قیلون را از دست مهسا گرفت!
به مرتضی همون طوری که روی پای هدی{ابجی بزرگه} دراز کشیده بودم گفتنم : ببینم چیکار میکنی! بعد 2 دقیقه دیدم یه قلیون توپ و آماده روبه روم بود!
چه وضعی شد!!! دخترا دعواشون شده بود که نوبت کیه اول قلیون بکشه!!! من یه دفعه سرم را از روی پای هدی بلند کردم و
یه دادی سرشون کشیدم و گفتم: زشته جلو مردم ، دخترا چه به قلیون کشیدن!!!
باز هم به همون حالت اول دراز کشیدم وقلیون میکشیدم که دیدم یواش یواش مهسا نزدیکم میشه و خودش را هی لوس میکرد { تو خونه وقتی بابا میشینیم شب نشینی و قلیون کشیدن، مهسا هم میاد و خیلی پایه ست}
همه تو حال خودشون بودن! ولی نیما و بهنام خیلی گرفته بودن!
گفتم:چه تونه؟ جواب دادن : دیشب هرچی پول داشتیم و نه داشتیم دادیم به اون طرف! الان حتی پول نهار امروز را هم نداریم! حتی پول بنزین برگشت را هم نداریم!
یه دفعه بلند شدم و گفتم : مگه هادی مرده؟ درسته من هم پول ندارم، {همین را که گفتم مهسا سرخ شد از خنده ولی سریع خودش را کنترل کرد}
همه ما تشون برده بود! مرتضی گفت: برو بابا دلت خوشه!
یه دفعه عمه گفت :مرتضی خفه شو ببین چی میگه! هادی جون چه طوری میخوای تو این شهر غریب پول جورکنی؟ عمه جواب شنید : به سادگی!!!
عمه گفت: نه اخه هادی جون شوخی نکن ! بگو!
گفتم: جون عمه راست میگم به سادگی! فقط اگه داش بهنام او جعبه ابزارش را خالی کنه و بده بمن و نیما هم لونگش را بده همه چی حله!!!{در این موقع که این را گفتم ، بهنام در حال مرتب کردن جعبه ابزارش بود و نیما هم داشت شیشه ی ماشینش را پاک میکرد!}
همه تعجب کرده بودن! گفتم خب همه سریع بلند بشید و سوار ماشین بشید و به نمیا و بهنام گفتم برید اون طرف خیابون منتظر من بایستید!
وقتی که همه ی وسایل جمع شدن و همه سوار شدن، به مهسا گفتم: برو ماشین را بیار نزدیک این جدول پارک کن و موتور ماشین را هم روشن نگه دار و وقتی که من اومدم سوار ماشین شدم فقط گاز ماشین را بگیر و برو! راستی حال که میری طرف ماشن توی داشبورد یک بسته دعا هست، بیار بدشون بمن!
خب خدمت دوستان عرض کنم که شب عید توی خیابون داشتم میرفتم که سر چار را هیکی از این بچه مستمند ها که از این دعا های مجلدِ جیبی میفروشن طرفم اومد و گفت: اقا تو را خدا از من دعا بخر! شب عیده!
دلم سوخت و کل بسته های دعا ها را خریدم ازش!
مهسا با دعا ها برگشت! همه رفته بودن من یه دوری زدم و یه چوب نسبتا بلتد پیدا کردم و اومدم روی جعبه ابزار را با لونگ پوشوندم و دعا ها را گذاشتم روی جعبه! و رفتم روی جدول طوری ایستادم که دقیقا پشت سرم مهسا ماشین را پارک کرده بود!
خب نمی خوام زیاد طولانی بشه ولی همین را بدونید که چنان زدم زیر آواز و هرچی شعر بلد بودم شروع کردم خوندن! بعد 5-6 دیقه جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن! به جمعیت رو کردم و گفتم:
- من از همه خواهش دارم اگه در بین ما کسی مشکل قلبی داره یا از مار میترسه، این جا را ترک کنه! و شروع کردم گفتن که امروز میخوام ماری را نشونتون بدم که از پیلتون بزرگ تر از کبری قوی تر از اژدها ترسناک تر، مار افریقایی ،مار....
خلاصه چشمای همه داشت از حدقه بیرون میزد! که شروع کردم گفتن: خدای به حق و کرم امام رضا، خدای بحق شاهچراغ و... کسی را محتاج کس دیگر نکن!و.. حالا یه جوان این چراغ اول را روشن کنه تا براتون بگم! همین طور مسافر و غیر مسافر بود که میومدن پول می ریختن روی لونگ! و همین طور ادامه میدادم که یا خدا نظرتو برنگردد!!
بعدش که حسابی پولا جمع شده بودن ، راستی نگفتم بهتون که مرتضی اونجا وایساده بود که بمن کمک کنه!
به مرتضی اشاره کردم و اون هم پول را جمع کرد و ریخت توی کیسه!
بعدش یه داستان خیالی و فی البداهه ساختم و گفتم در مورد اون دعا ها چنان جو عجیب شده بود که خانوم های حاضر در جلسه زده بودن اشکاشون سرازیر شده بود!
دل تو دل هیچ کس نبود! همه منتظر بودن که مار را نمایش بدم!
به مرتضی اشاره کردم که جیم بشد! تصمیم داشتم پول ها را بردارم و بپرم تو ماشین و برم ، منتظر موقعیت مناسب بودم که ناگهان از بین جمعیت ....
خب فک کنم دیگه تا همین جا کافی باشه!
ادامه روز دیگه!
نظر یادتون نره!
یاعلی
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3