بهترین روز زندگی!!!


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 12
:: باردید دیروز : 30
:: بازدید هفته : 65
:: بازدید ماه : 484
:: بازدید سال : 13223
:: بازدید کلی : 56077

RSS

Powered By
loxblog.Com

بهترین روز زندگی!!!
پنج شنبه 16 شهريور 1398 ساعت 22:25 | بازدید : 835 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

 

 

 

 

 

 

سال 88 سال خوبی  برای من نبود چون که خیلی از عزیزانم را در اون سا ل از دست دادم ولی مرگ برادر بزرگترم-امیر رضا- خیلی دردناک تر برای من بود!!!

 

 

 

اون سال خیلی افسرده شده بودم که حدود 3 ماه بعد از اون اتفاق یکی از دوستان بزرگواری کرده بود و یه کاری توی  یکی از بیمارستان های شهرستان شیراز برایم جور کرد!!!

 

 

 

 

 

بنده به مدت 2 هفته راننده ی آمبولانس شدم!!! و بیشتر مریض هایی را که نیاز به مراقبت بیشتر داشتند را از اطراف شیراز به بیمارستان های شیراز منتقل میکردم!!!

 

 

 

ولی بعد از 2 هفته خودم عذاب وجدان گرفتم و از کار در بیمارستان کناره گیری کردم چون مثلا یه مریضی را صفا شهر سوار میکردم برای شیراز . در طول مسیر چندبار باید می ایستادم چون باید میرفتم پلاستیک فریزر برای همراه مریض می خریدم!!! بنده خدا ها تا می رسیدیم شیراز چند بار میمردن و زنده می شدند!!!

 

بعد هم توی بیمارستان من که یه مریض تحویل گرفته بودم 2 تا مریض تحویل بیمارستان می دادم!!!

 

پرستار ها باید 2 تا برانکارد می اوردند!!! یکی برای مریض و دیگری برای همراه که در طول مسیر حاش بد می شد!!!

 

 

 

به این دلیل من مجبور شدم استعفا بدم!!!!

 

 

 

تا به امروز که حدود ساعت 6 عصر توی موسسه گرم درس دادن مبحث بحر متقارب در عروض وقافیه بودم که منشی موسسه اومد در کلاس و گفت : یه اقایی اومده  و میگه کار واجبی با شما داره!!!!

 

 

 

مجبور شدم کلاس را نیمه کاره به اتمام رسوندم و به سراغ اون اقا که با خانومش و دختر کوچکش تشریف اورده بودند رفتم!!!

 

 

 

به محضی که اون ها من را دیدند شروع به تشکر کردند و اون اقا هم با یه دسته گل خوشگل طرف من اومد و من را میهمان آغوش گرم خودش کرد!!!!

 

 

 

خلاصه بعد از گفت و گویی کوتاه متوجه شدم که یه دفعه این اقا روز تولد دختر کوچولو اش تصادف کرده بوده که من با آمبولانس او را رسونده بودم بیمارستان و چون منتقل کردنش به سرعت انجام گرفته بوده این اقا به زندگی دوباره برگشته بود!!!

 

 

 

خلاصه بعد از حدود 30 دقیقه گفت و گو وقتی که میخواستند تشریف ببرند اون دختر کوچولو یه پاکت نامه به من داد و رفتند!!!

 

 

 

وقتی که نامه را باز کردم با نوشته ای بد خط که معلوم بود دانش آموز ابتدایی اون را نوشته بود و 500 هزار تومن تراول  مواجه شدم !!!!

 

روی کاغذ نوشته شده بود:

 

 

 

سلام عمو !!!! امروز سالگرد روزی هست که تو بابام را نجات دادی !!!

 

خیلی ازت ممنونم! عمو خوشحال می شم امشب بیای تولدم!!! منتظرتم!!!

 

 

 

اوه اوه فک کنم خیلی دیر شده!!! باید برم! قول دادم....

 

یاحق



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
سروش در تاریخ : 1391/6/17/5 - - گفته است :
ارادت!
منم میام تولد!!!


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: