كیست این پنهان مرا در جان و تن كز زبان من همى گوید سخن
این كه گوید از لب من راز كیست؟ بنگرید این صاحب آواز كیست؟
در من انیسان خودنمایى می كند ادعاى آشنایى میكند
كیست این گویا و شنوا در تنم؟ باورم یارب نیاید كاین منم
متصل تر با همه دورى، به من از نگه با چشم و، از لب با سخن
خوش پریشان با منش گفتارهاست در پریشان گوییش اسرارهاست
گوید او چون شاهدى صاحبجمال حسن خود بیند به سر حد كمال
از براى خود نمایى صبح و شام سر برآرد گه زر وزن، گه زبام
باخدنگ غمزه صید دل كند دید هر جا طایرى بسمل كند
گردنى هر جا در آرد در كمند تا نگوید كس اسیرانش كمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست با كمال دلربایى درالست
جلوهاش گرمى بازارى نداشت یوسف حسنش خریدارى نداشت
غمزهاش را قابل تیرى نبود لایق پیكانش نخجیرى نبود
عشوهاش هر جا كمند انداز گشت گردنى لایق نیامد، بازگشت
ما سوا آینیهى آن رو شدند مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آینیه دید روى زیبا دید و عشق آمد پدید
مدتى آن عشق بی نام و نشان بد معلق در فضاى بیكران
دلنشین خویش مأوایى نداشت تا در او منزل كند، جایى نداشت
بهر منزل بیقرارى ساز كرد طالبان خویش را آواز كرد
چونكه یكسر طالبان راجمع ساخت جمله را پروانه، خود را شمع ساخت
جلوهیى كرد از یمین و از یسار دوزخىّ و جنّتى كرد آشكار
جنّتى، خاطر نواز و دلفروز دوزخى، دشمن گداز و غیر سوز
................
شخصيتی چون حضرت حسين عليه السلام را با خصوصيات مراتب صوری و مجموعه حالات معنوی و مقامات عالی الهی و نبوغ و محوريت اجتماعی آن حضرت، در ذهن خود بياوريد و آنگاه جوانی چون علی اکبر را که خلقا" و خلقا" آئينه تمام نمای پيغمبر عظيم الشان اسلام بوده با تمام آراستگی و شايستگی به آن اضافه کنيد و آنگاه روانه ميدان خونش نماييد، آيآ اين حالات و واردات درونی چنين پدر و پسر را بهتر از اين می توان بيان کرد.
تا که اکبر با رخ افروخته خرمن آزادگان را سوخته
ماه رويش کرده از غيرت عرق همچو شبنم صبحدم بر گل ورق
بر رخ افشان کرد زلف پرگره لاله را پوشيده از سنبل زره
نرگسش سرمست در غارتگری سوده مشک تر بگلبرگ طری
تا آنجا که می سراید :
آمد و افتاد از ره با شتاب همچو طفل اشک بر دامان باب
کای پدر جان همرهان بستند بار مانده بار افتاده اندر رهگذار
و پاسخش را از زبا ن امام چنين می آورد:
در جواب ازتنگ شکر قند ريخت شکر از لبهای شکر خند ريخت
گفت کای فرزند مقبل آمدی آفت جان رهزن دل آمدی
کرده ای از حق تجلی ای پسر زين تجلی فتنه ها داری بسر
راست بهر فتنه قامت کرده ای ده کز اين قامت قيآمت کرده ای
نرگست با لاله در طنازی است سنبلت با ارغوان در باز است
در رخت مست غرورم می کنی از مراد خويش دورم می کنی
گه دلم پيش تو گاهی پيش اوست رو که با يک دل نمی گنجد دو دوست
بيش از اين بابا دلم را خون مکن زاده ليلا مرا مجنون مکن
پشت پا برساغر حالم مزن نيش بر دل سنگ پر نالم مزن
خاک غم برفق بخت دل مريز بس نمک بر تخت لخت دل مريز
همچو چشم خود بقلب خود متاز همچو زلف خود پريشانم مساز
حايل ره مانع مقصد مشو بر سر راه محبت سد مشو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا بعد از آن مما تحبون گويد او
نيست اندر بزم آن والا نگار از تو بهتر گوهری بهر نثار
هر چه غير از اوست سد راه من آن تب است و غيرت و من بت شکن
چون تو را او خواهد از من رو نما رو نما شو جانب او رو نما
تا اينکه می گويد:
پس برفت آن غيرت خورشيد و ماه همچو نو از چشم و جان از جسم شاه
همچنين حالات و واردات درونی خواهر و برادری همچون حسين و زينب را در چنان موقعيتی بنگريد تا چگونه مجسم ساخته است.
کای سوار سر گران کم کن شتاب جان من بختی سبکتر زن بررکاب
تا ببسوم آن رخ دلجوی اوو تا ببويم آن شکنج موی تو
....
پس ز جان بر خواهر استقبال کرد تا رخش بوسد الف را دال کرد
....
با تو هستم جان خواهر همسفر تو بپا اين راه کوبی من بسر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش با زنان در همرهی مردانه باش
....
گفت زينب در جواب آن شاه را کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را از يک مشيمه زاده ايم لب به يک پستان غم بنهاده ايم
....
معنی اندر لوح صورت نقش بست آنچه از جان خواست اندر دل نشست
شد عیان در طور جانش رايتی خر موسی صعقا زان آيتی
....
از رکاب ای شهسوار حق پرست پای خالی کن که زينب شد ز دست
هم در وصف حضرت زينب می گويد:
زن مگو مرد آفرين روزگار زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاک درش نقش جبين زن مگو دست خدا در آستين
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0