به خاطر یکی از دوستان!


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 8
:: باردید دیروز : 158
:: بازدید هفته : 184
:: بازدید ماه : 166
:: بازدید سال : 3841
:: بازدید کلی : 46695

RSS

Powered By
loxblog.Com

به خاطر یکی از دوستان!
چهار شنبه 20 دی 1398 ساعت 10:12 | بازدید : 455 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

 

سخنرانی های تخصصی پیرامون مباحث عفاف و حجاب زنان/اورجینال

 

 

یه رفیقی دارم اسمش سجاده! بعد این تازه عقد کرده بود و توی موسسه هم اصول عقاید درس میده!!!

 

   خیلی مذهبیه از این ریش فابریکی ها و یقه اخوندی ها و از این چشم و گوش بسته ها!

 

صبح که بیدار شدیم بهم گفت :

 

♥...گل پسر...♥ میای باهم بریم خرید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

گفتم :جان؟؟؟ چرا با من؟؟؟؟

 

گفت: من میخوام برای زنم یه چیز بخرم!

 

گفتم: خب برو خودت یه چیز براش بخر دیگه! چیکار با من داری؟؟؟

 

گفت: من سلیقه ام خب نیست!

 

گفتم: کوتاه بیا سجاد چرا دری وری میگی؟؟؟

 

گفت: اقا راستش من میخوام برم براش لوازم ارایش بخرم ولی روم نمیشه تنها برم! گفتم که تو باهام بیای راهنماییم کنی!

 

گفتم: اخه چرا من؟؟؟

 

گفت: اخه تو 3 تا خواهر داری ! ولی من.... بعدم به قیافت می خوره حرفه ای باشی!

 

خلاصه خیلی اصرار

 

کرددو ما هم رفتیممممممممممم!

 

 

 

رفتیم یه مجتمعه ی لوکس با کلاس رفتیم تو یه مغازه ی ...

 

یه دخترخانوم جوون و از این پاچه پاره ها اون جا بود_طفلی نمی دونست من از همه پاچه پاره ترم_ جنس می فروخت! سجاد گفت خانوم شرمنده ها ولی یکم لوازم ارایش بدین!!!

 

زنه یه لبخند ژکونت زد و گفت: چه لوازمی؟؟ برا چکاری میخواین؟؟؟

 

سجاد گفت:از این قلم ها که میکشن رو لب و رو ابرو!!! من زدم بهش و گفتم خانوم منظورش رژ لبه و مداد سایه ی چشمه!!!

 

خلاصه بگذریم یک مشت از این جور وسایل خرید و ... جان مهسا عین واقعیته که میگم!

 

یکم فک کرد و زل زد به زنه و گفت: خانوم شرمنده ولی مثل خواهرمی میشه یه سوال بپرسم؟؟؟

 

زنه با تعجب گفت: برفما؟؟؟ سجاد: ببخشید چی به خودت زدی که انقدر خوشگل شدی؟؟؟ از همون ها هم به من بده!!!

 

من نتونستم خودمو کنترل کنم و از مغازه اومدم بیرون....

بعدش...

سریع خودمو جمع و جور کردم و رفتم تو مغازه و خیلی عادی گفتم سجاد جان خریدت تموم شد؟؟؟

 

گفت:♥...گل پسر...♥می دونی چیه؟؟ گفتم هان؟؟؟ یه دونه از اون چیز ها هم میخوام؟؟؟ من که داشتم دیگه از خجالت می مردم ترسیدم که بازم سوتی بده گفتم: بیا بریم بعد بیا با خودش بخر!!! گفت: نه همین الان می خوام سورپرایزش کنم! ولی می دونی چیه؟؟؟ گفتم: سجاد چی رو بدونم؟ چرا داری چرت و پلا می گی؟؟؟

 

که چشمتون روز بد نبینه! یک دفعه چشمش اوفتا بهشون و مثل این کاشف های هسته ای که یه چیزی در نیروگاه ها کشف میکنن! دستش رو به طرفش دراز کرد و با خوشحالی گفت: اهان از این کاسه دوقولو ها....!!!

 

با خودم گفتم یا اباالفضل!!!دختره بیچاره که خیلی سعی داشت جلو ی خودشو بگیره و نخنده و بشدت سرخ شده بود با لبخند ملیحی گفت: منظورتون: س و ت ی ن ه؟؟؟؟

 

من که داشتم دیگه غش میکردم گفتم بهله بهله یه دونه بهش بدید!!! گفت اخه اینا سایز بندی دارن الکی که نمی شه یه دونه بدم!!! سایزشون چنده؟؟؟ من یه نگاه کردم به سجاد و گفتم: سجاد سایزشو میدونی؟؟؟ گفت: سایز چیه؟؟؟من فقط می دونم کمرش سایزش 32 هستش...! نه راستی ♥...گل پسر...♥ سایز نرگس _همسر سجاد منظور است!_  چند بود؟؟؟

نمی دونم خانوم احتمالا سایزش 10 باشه(خطاب سجاد به دختره)

دختره زد زیر خنده و گفت: مگه داریم اصلا؟؟؟


ترسیدم کار به جاهای باریک بکشه رو کردم به دختره و گفتم : نه خانوم نمی دونه! اون وقت بود که سجاد تازه متوجه ی قضیه شد و خیلی محترمانه و متفکرانه بازم زل زد به زنه و گفت: سرکار خانوم میشه یه چرخی بخورید؟؟؟

 

وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!!!!!

 

ببین چی کار کردها!!!!

 

زنه هم با کمال تعجب یه چرخی خورد!!! که سجاد بازم زبون باز کرد و گفت: اهان همین اندازه ی خودتون سایز خودته مو نمی زنه!!!!

 

من که دیگه متوجه نبودم چه خبره سرم را انداختم پایین و از مغازه اومدم بیرون و فقط می خندیدم!!!

 

شب که رفتیم هتل اقا یک راست دم اتاق بغلی که 2 تا خانومای مجرد بودن و مدرس همون اموزشگاه بودن را زد!!!

 

گفتم سجاد دیگه چیکار داری؟؟ گفت صبر کن! خانوم مهندسی که یه خانوم خیلی با حیا و محجبه بود _ فک کنم معارف درس میده_ در رو باز کرد! سجاد رفت جلو و گفت: سر کار خانوم مهندسی ببخشید ولی من این وسایلو رو برای نرگس خریدم_همسر اینده ام_ شما که دیدیتش ببینید مناسبشن؟؟؟

 

دیگه خودتون تصور کنید که چه اتفاقی افتاد .....!!!

 

بعدش که داشتیم می رفتیم توی اتاق خودمون گفتم سجاد حالا نشون اون زنه دادی نیای نشون این 2 تا پسرا هم اتاقی مون هم بدیا؟؟؟

 

سجاد غرور مندانه گفت: مگه من دیوونه ام ♥...گل پسر...♥؟؟؟ تو منا چی فرض کردی؟؟؟

 



|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
شبنم در تاریخ : 1391/10/24/0 - - گفته است :
کودکی به پدرش گفت: «پدر دیروز سر چارراه حاجی فیروز دیدم.

بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی پدر،من خیلی

از او خوشم آمد،نه به خاطر اینکه ادا در می آورد و می رقصید،به خاطر اینکه چشم

هایش خیلی شبیه تو بود ...



از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چارراه می دیدند ...
پاسخ:بهله....

<-CommentGAvator->
::::خانوم بلا:::: در تاریخ : 1391/10/22/5 - - گفته است :
وای خاک به سرم این چه خاطره ای بود.....
من که دیگه داشتم وجود روده بزرگم رو توی دهنم احساس می کردم از بس خندیدم
بیچاره فروشنده هه ....
بیچاره اون نرگس خانوم که گیر همچین آدمی افتاده (البته ببخشیدا)

<-CommentGAvator->
mahsa در تاریخ : 1391/10/21/4 - - گفته است :


و من اینو می دونستم

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.



میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………
پاسخ:سلام مهسا...نگرانم کردی! خوبی؟ خیلی دلم گرفت!

<-CommentGAvator->
ati در تاریخ : 1391/10/21/4 - - گفته است :
جالب بود
پاسخ:مرررسی

<-CommentGAvator->
یــــــاس در تاریخ : 1391/10/20/3 - - گفته است :



<-CommentGAvator->
هانیه در تاریخ : 1391/10/20/3 - - گفته است :

<-CommentGAvator->
؟؟؟ در تاریخ : 1391/10/20/3 - - گفته است :
گللللللللللللللللللللللللللللل لللل پسر؟
پاسخ:جونم....عمرم خوبی عزیزم...رسیدن به خیر

<-CommentGAvator->
هانیه در تاریخ : 1391/10/20/3 - - گفته است :
ببینم این دوستتون احیانا تو کره ی ماه زندگی می کرده؟-)-)-)

<-CommentGAvator->
arefeh در تاریخ : 1391/10/20/3 - - گفته است :
ساده ی ساده ...


از دست می روند ..!


همه ی آن چیز ها که .....


سخت سخت ... به دست آمدند !

<-CommentGAvator->
نیلوفرآبی در تاریخ : 1391/10/20/3 - - گفته است :
خیییییییییییییییییییییییییلی ضاااااایع بود داداش کوچیکککه منظورم دوستته هاااااا ولی نگران نباشید کم کم راه میفته........... در واقع ایشون از قافله آقایون امروزی جا مونده اند ولی بالاخره خودشون رو می رسونند البته به کمک شماااااا
مر30 از دعوتت


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: