درس خوندن 4 تا دانشجو!!!


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



امضــــــــــــــا نمی دم، انگشت می زنم! راستی این ای دی منه هر کس مایل بود ادد کنه‎: sniper.yazdani

نظرتون درباره ی این وبلاگ چیه؟؟؟؟


آمار مطالب

:: کل مطالب : 286
:: کل نظرات : 1921

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 13

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 24
:: باردید دیروز : 158
:: بازدید هفته : 200
:: بازدید ماه : 182
:: بازدید سال : 3857
:: بازدید کلی : 46711

RSS

Powered By
loxblog.Com

درس خوندن 4 تا دانشجو!!!
دو شنبه 11 دی 1398 ساعت 21:28 | بازدید : 467 | نوشته ‌شده به دست H-Y | ( نظرات )

سلام...

الان که دوران و موسم امتحانات دانشجویان و دانش آموزان عزیز هست، یاد یه خاطره ای از دوران دانشجویی خودم افتادم....

4 نفر بودیم از یه دبیرستان که همزمان در یک دانشگاه و در یک شهر با هم قبول شدیم....یکی از این اقایون همین اقا؟؟؟؟خودمون بود....

10 روز قبل از امتحانات ترم 1 بود که داشتیم بحث می کردیم که برای امتحانات چکار کنیم که نمره ی خوب بیاریمو و رو دست دختر خانوم ها ی کلاس رو بزنیم...

یکی از دوتان که پدرش تریاکی بود(الان حدود 6ساله ترک کردن خدا رو شکر) یه پیشنهاد با حال داد...گفت اقا من برای امتحانات نهایی سوم دبیرستان یکم سر شب بابام بهم میداد می کشیدم و بعدش که می شستم سر درس تا خود فردا صبح سرحال بودمو و با این روش معدلم 19 شد....

نمی دونم چی شد که ما هم تصمیم گرفتیم همین تصمیم رو عملی کنیم... اولین امتحانمون،امتحان مدنی بود... عصر روز قبل از امتحان هرکسی رفت دنبال کاری...من رفتم 3 کیلو زغال خریدم...اقا؟؟؟رفت و 2کیلو گوشت خرید ...شب هم رفتیم خونه ی مجردی...جاتون خالی سر شب نشسستیم و یه دل سیر کباب خوردیم و اون دوست عزیزمون هم چند مثقال از بابا کش رفته بود....نشستیم سر بساط...تا ساعت 12 شب...تا ساعت 9 صبح بدونه این که سرمون از کتاب برداریم یا حواسمون پرت بشه کتاب را قورت دادیم....

به همین منوال تموم امتحانات را گذروندیم...اون ترم دانشگاه 4 تا معدل بالای 19 داشت که هر 4 تا ما بودیم...اقای؟؟؟؟شد شاگرد اول دانشگاه....

ولی مصرف مواد نتیجه ی خوبی نداشت...دیگه مواد شده بود پای ثابت شب نشینی ها و تفریحاتمون...که یه لحظه به خودمون اومدیم که بهله...داره یه اتفاقاتی صورت می گیره...یه شب 4 نفری باهم هم قسم شدیم که دیگه به هیچ وجه حتی برای امتحانات هم استفاده نکنیم...واقعا که برای من عادت شده بود...حتی شهرمون هم که بر می گشتم بعد از شام حتمن مجبور بودم که منقل بذارم....

خلاصه فردا صبحش یکی از بچه ها که یکم هم مامانی و سوسول بود (اسمش سهیل هستش) تموم بند و بساط را جمع کرد و_ به ما هم نگفت که کجا می بره_ برد یه جا گور و گم کرد...

از ترم 2 دیگه خونه ی مجردی نگرفته بودیم و 4 تا مون تو یه اتاق خوابگاه زندگی می کردیم...موسم امتحانات رسید...شب اول همه دور هم جمع شده بودیم تو چمن ها و درختهای خوابگاه و محیظ باصفای خوابگاه و درس می خوندیم...شب دوم اقا سهیل اومد و گفت من نمی تونم پیش شما درس بخونم و تمرکز ندارم...من می رم بیرون از خوابگاه...ما می دیدیم روز های امتحان سهیل زیاد از حد شاد و شنگول میاد سر امتحان...ولی فک می کردیم که طبیعی هستش...تا این گذشت و یک روز که رفتیم دانشگاه برای امتحان، نمرات درس زبان را اعلام کرده بودن....از 20 نفر دانشجوهای کلاسمون فقط 1 نمره بالای 14 داشتیم...اون هم 5/18 که متعلق به اقا سهیل بود...ما سه تا شک کردیم که سهیل هنوزم برای امتحانات مصرف می کنه...و بهله...رفتیم پشب دانشگاه گیرش انداختیم و تا می خورد زدیمش که بگو تو هنوز مصرف می کنی یا نه!!!؟؟؟

ولی زیر بار نرفت و گفت نه من مصرف نمی کنم...اقای؟؟؟گفت اگه راست می گی امشب بیا خوابگاه با ما درس بخون..اون هم قبول کرد...راس ساعت 10 سهیل شاد و شنگول اومد خوابگاه...

قبل از این که بیاد ما براش نقشه کشیده بودیم که حاشو بگیریم..چون مطمن بودیم مصرف می کنه...

طبق هماهنگی قبلی یک ساعت که درس خوندیم من بلند شدمو گفتم بچه برای این که یکم استراحت کنیم بیاد برای ناهار فردا شرط بندی کنیم...گفتن چه شرطی؟؟گفتم هرکی بیشتر اب خورد مهمون اون 3تای دیگه اس که کمتر اب خوردن...و فردا اون 3تا می شن نوکر و غلام فرد برنده و ناهار هم دعوتش می کنن و حتی لباس هاشم می شورن...همه قبول کردن و ما رفتیم یه 20 لیتری اب یخ جور کردیم و با 4 تا لیوان...اوردیم گذاشتیم وسط و شروع کردیم...هی پشت سر هم اب می خوردیم و اقا ؟؟؟هم توی کاغذ علامت می زد که مثلا گل پسرتا الان14 تا لیوان آب خورده....یک ساعت پشت سر هم فقط اب می خوردیم ...به حد انفجار رسیده بودیم...سهیل از لباس شستن متنفر بود...به خاطر همین خیلی تلاش می کرد برنده بشه...حدود 26 تا لیوان اب خورد....داشت می مرد...گفت بچه ها بسه دیگه من انصراف می دم...و بلند شد که بره دستشویی...ولی تا خواست از در بره بیرون ریختیم تو سرش و گرفیمش و با طناب بستیمش به تخت خودش...اول هر چی پول داشت ومدارکش رو از لباساش در اوردیم و شروع کردیم به قلقک کردن سهیل....داشت می مرد بی چاره...

و داد می زد ولم کنید....ولی ما چه بازم مصرف می کنی...و با کی مصرف می کنی و ....بیچاره مرد...ولی با زور همه چیز را لود داد و قسم خورد که دیگه مصرف نکنه...ولی ما همین طور قلقکش می دادیم که خلاصه...بهله...پسره خر گنده(خیلی ببخشیدا) ولی خودشو خیس کرد....فردا بعد از امتحان هم مجبور شد لباسای خودش و هم لباسای ما را بشوره و موکت هم بشوره و کفش هامون رو هم تمیز کنه....

ولی این اخر ماجرا نبود....فردا عصرش من کشیدمش کنار و گفتم من الان زنگ می زنم خونتون و می گم تو مواد مصرف می کنی...شروع کرد به التماس کردن که تا اخر سال غلامت میشم و خدمت کارت می شمو و برات همه کاری می کنم...من بهش گفتم نه این کار را نکن...فقط فردا می ری سراغ استاد زبان و یه جوری که خودت بلدی حالیش می کنی که من سر جلسه ی امتحان تغلب کردمو و تو لحظه ی اخر برگمو با برگه ی گل پسر عوض کردمو اسم خودمو نوشتم و نمره ی واقعی من 14 اس و نمره ی گل پسر5/18 ...این پسر بدبخت هم قبول کرد و 2 روز بعدش اعلام شد که نمرات درس زبان تغییر کرده و به همه 2 نمره اضافه شده و گل پسر هم تنها 20 کلاس شده!!!



|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
ریحانه در تاریخ : 1391/11/30/1 - - گفته است :
میگما نکنه مسخره بازیه اخه دیدی وقتی میری توی وب خوش امدید و ایناس شاید اون به جاش اینو نوشته وقتیم میری بیرون دیدی مثلامیگن دوباره بیایی و اینا شاید اونم این بوده!
هان؟!
ولی توروخداااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااا اگه حکم کردن بگو!
ازت خواااااااااااااااااااااااهش میکنم!
خواااااااااااااااهش میکنم راس بگو!

<-CommentGAvator->
neda در تاریخ : 1391/10/16/6 - - گفته است :
سلام عسیسم
ممنون که اومدی
فقط لطفاازاین به بعد وقتی نظرمیدی ادرسشودرس بنویس
بازم میسی

<-CommentGAvator->
ش در تاریخ : 1391/10/12/2 - - گفته است :
تا یادت میکنم باران می‌آید...

نمی‌دانستم لمس خیالت هم وضو میخواهد...
پاسخ:اخی...مرسی ابجی

<-CommentGAvator->
یــــــاس در تاریخ : 1391/10/12/2 - - گفته است :
آره می دونم چی میگی
دیشب حسابی کلافه شدم
فعلا قصد تغییر محیط وبمو ندارم اما شاید یه روز این کارو بکنم

<-CommentGAvator->
یــــــاس در تاریخ : 1391/10/12/2 - - گفته است :
اما اون شکلکی که چشاش، داره قیلی ویلی میره بهتر وصفه حال من بود!!!!!!!!

<-CommentGAvator->
ژيلا در تاریخ : 1391/10/12/2 - - گفته است :
hاوخیییییییی ببخشی
من برم تا فردا
شبخوشمیبینی سقدزرنگم

<-CommentGAvator->
یــــــاس در تاریخ : 1391/10/11/1 - - گفته است :









<-CommentGAvator->
یــــــاس در تاریخ : 1391/10/11/1 - - گفته است :
اِی بابا
همین الانم نمیدونم چی شد؟؟؟
چرااااااااااا شکلکم نمیاد؟؟!!

<-CommentGAvator->
یــــــاس در تاریخ : 1391/10/11/1 - - گفته است :
-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-) -)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)-)
پاسخ:ooooooooooooooooooooooooooooooooooooooh

<-CommentGAvator->
یــــــاس در تاریخ : 1391/10/11/1 - - گفته است :
امان از دست شما پسرااااااااا!!!!

من بارها و بارها مراقب شماها بودم سر جلسه امتحانات دانشجوووووویی!!!

آخر جلسه ، اینجووووری شده بودم-)-)-)-)
پاسخ:خخخخخ! اخی ابجی...ایشالا که موفق باشی...


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: